نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
ستار روشنی | جمله آشنا ، پر تکرار و در عین حال مقصدی مبهم برای همه کسایی که از هر نقطه ایران به سمت عسلویه حرکت می کردن، کمی دلهره آور بود برای کسی که اولین بار برای کار می خواست بره عسلویه… عصر یکی از روزهای بهمن ماه سال ۱۳۸۴ با هزاران امید و البته ترس، ازاینکه چه خواهد شد و چطور پیش میره ؟ می تونم دوام بیارم اونجا ؟! گرما ، شرجی، سختی کار، دوری از خانواده و عزیزان را می تونم تحمل کنم یا نه ؟ و هزار جور سوال دیگه داشت توی ذهنم مرور می شد! که یه دفه صدای بلند و دورگه جاسم (راننده معرف مسیر اهواز به عسلویه ) رشته افکارم را پاره کرد ! هفت عسلویه حرکته! آقا سوار شین کسی جا نمونه ! هفت عسلو حرکت !
با عجله ساکمو برداشتم و رفتم طرف اتوبوس و نشستم روی صندلی نزدیک بوفه، اتوبوس حرکت کرد، شاگرد که با یک پارچ و لیوان داشت آب می داد دست مسافرا همین که به من رسید سریع سه چهار تا سوال ازش پرسیدم ! برادر کی میرسیم؟ چند ساعته راه داریم تا اونجا؟ کجا وایمیسه اتوبوس؟ شاگرد که فهمیدم اولین بارمه دارم میرم عسلویه یه نگاه بالا بلند بهم کرد و با طعنه گفت: چه خبرت عمو؟! یکم یواش تر !! فردا ساعت ۶ صبح سه راه عسلو هستیم ، همه هم همونجا پیاده میشن آخر مسیر همون جاست! بهش میگن آخر دنیا…!!! آب می خوری ؟؟! نه ممنون تشنم نی ! کمی جا خوردم و دیگه از کسی چیزی نپرسیدم ! گفتم تهش اینکه خودم میرم همچی را میبینم و متوجه میشم… که چه به چیه…
قبلاً از آشناهایی که اونجا کار میکردن و اخبار یه چیزای در مورد عسلویه و پارس جنوبی شنیده بودم ، مثلا اینکه یک هشتم گاز دنیا توی پارس جنوبی هست و شرکت و موقعیت کاری خیلی زیاده و چون هوا خیلی گرم و شرجی هست و کسی زیاد اونجا نمیره و نسبت به جاهای دیگه حقوق خوبی هم میدن…! اینها چیزی های هستن که یه جون تازه از خدمت برگشه دنبالشه گفتم میرم اونجا کار یاد می گیرم آینده مو می سازم خونه و ماشین می گیرم و ده ها آرزو و برنامه ریزی دیگه …
ساعت حول و حوش پنج صبح بود که با صدای هم همه ی بقیه مسافرا از خواب بیدار شدم! چه خوابی یازده ساعت توی اتوبوس های اون موقع (ایران پیما) با اون صندلی های خراب له شده بودم تا رسیدیم…!!
اولین چیزی که به محض ورود به منطقه ویژه عسلویه جلب توجه می کرد عظمت “دریای خلیج فارس” و کشتی های باری که منتظر بارگیری بودن و نزدیکای ساحل عسلویه لنگر انداخته بودن و چراغهای روشنایی پالایشگاه های راه اندازی شده ، که خیلی منظم و دقیق همه جا را روشن کرده بودن ، انگار که تیکه های پازل را کنار هم چیدن … راستش آدم از دیدن این همه نعمت و عظمت یه حس غروری بهش دست میده ، خدا را شکر کردم که چنین نعمتی در اختیار ما قرار داده…
جاسم که نزدیک یازده ساعت رانندگی کرده بود با صدای خسته و خواب آلود گفت ! آقا رسیدیم ، سه راه “عسلو” آخرشه پیاده شین ..! منم مثل بقیه مسافرا ساکمو برداشتم و پیاده شدم ، راننده خطی و موتورهای مسافرکش که اونجا منتظر مسافر بودن داد می زدن “اویک” ، بیدخون، حرکت ! ۱۵/۱۶ ! سه راه پترشیمی! اسکان ! یه موتوری به من رسید، گفت کجا میری آقا ؟ گفتم فاز ۹و۱۰، گفت کرایش دو هزار تومانه بریم ؟ راستش اون موقع دو هزار تومان خیلی بود!! گفتم باشه بریم…
راستش به واسطه یکی از دوستان که عسلویه کار می کرد برای کار در فازهای ۹و۱۰ پارس جنوبی معرفی شدم… خودم هم خیلی با کار بیگانه نبودم چون از ۱۴ سالگی همراه پدرم که کشاورز بود همه کارهای کشاورزی را انجام می دادم ، تابستان که مدرسه ها تعطیل بود دوره های فنی حرفه ای که برگزار می شد را میرفتم و کارهای مثل جوشکاری ، لوله کشی ، و غیره را به صورت عملی آموزش میدیدم… در کل با سختی، کار و تلاش آشنا بودم، و شاید یکی از دلایلی که باعث شد نزدیک پانزده سال عسلویه دوام بیارم همون سختی کار کشاورزی بود که در کنار پدرم کار می کردم و ازش یاد گرفتم تحت هیچ شرایطی دست از تلاش بر ندارم، یاد گرفتم کسی که شالی می کاره باید تقریباً پنج، شش ماه شبانه روزی کار و تلاش کند تا برنج بدست بیاره … پدرم همیشه می گفت معنی برنج از “رنج ” میاد و تا رنج نکشی چیزی بدست نمی یاری…
روزها و ماه ها و سالها در عسلویه سپری می شد و هر روز داستان خاص خودش را داشت، قصه برای همه تقریباً یکسان بود و همه دغدغه ها و دردهای مشترک داشتن، ما بیست روز کار ده روز مرخصی بودیم، چه مرخصیی! دو روز که رفت و برگشت توی راه بودیم به قول بچه ها روز اول که از در خونه وارد می شدیم توی فکر برگشتن بودیم…
دغدغه و مشکلات زیادی داشتیم ، احسان همکارم از حقوق کمش می گفت که کفاف زندگیش را نمی کنه ، اینکه ما اینجا با این همه کار و تلاش باز مستاجر هستیم و یه خونه هم از خودمون نداریم ، امنیت شغلی نداریم و چون قراردادمون کوتاه مدت هست همیشه استرس اینو داریم که از کار بیکار شیم ، احسان درست می گفت همه ما با این وضعیت روبه رو بودیم ! ما توقع زیادی نداشتیم فقط می خواستیم صدامون شنیدیه بشه و مسئولین مشکلات ما را حل کنن، حداقل امثال ما که اینطوری ، دور از خانواده ، توی این شرایط طاقت فرسا خدمت می کنم نباید دغدغه کرایه خونه و هزینه رفاه زن و بچه هامونو داشته باشیم … کاش به جای قرارداد کوتاه مدت ما را رسمی می کردن یا حداقل قرارداد ده ساله می بستن، میگفت همه جا میگن شما توی عسلویه پول پارو میکنی ولی واقعیت اینکه من توی خرجی زندگیم موندم ….!!
رضا، جوشکار بود و تازه جشن نامزدیش را برگزار کرده بود، شب اولی که از مرخیصی برمی گشت یه گوشه ای از اتاق توی خودش بود و از ناراحتی و دلتنگی زیاد با کسی صحبت نمی کرد…
آرش یکی دیگه از همکارام می گفت توی این چند سالی که اینجا هستم و دور هستم از خانواده خیلی وقتا توی جشن تولد بچه هام نتونستم باشم ، میگفت بزرگ شدن بچه هامو نمیبینم و همه زحمات بزرگ کردنشون گردن مادرشونه ، میگفت زنم هم بعضی مواقع کم میاره و به من زنگ میزنه و گلایه میکنه !! دو سه ماه پیش عروسی خواهرم بود چون شیفت کاری بودم نرفتم ، خواهرم بهام قهر کرده ! آخه خواهره دیگه انتظار داره …!!!
امیر هم شب توی خوابگاه از دروی از زن و بچه می گفت: اینکه دلش برای زن و بچه اش تنگ شده می گفت الان دو روزه که دخترم توی بیمارستان بستری هست و بهونه منو می گیره ! منم که تازه یه هفته هست که اومدم باید سه هفته دیگه بمونم تا موقع رستم برسه! می گفت رفتم پیش رئیس برای مرخصی موضوع را بهش گفتم : رئیس بهم گفت شما جونها صبرتون کمه ،! خود من سه تا بچه خدا بهم داده دوتاشون موقعی که داشتن به دنیا می یومدن توی بیمارستان همراه همسرم نبودم چون نمی تونستم کارمو ول کنم !،
به قول بچه ها هر روز عسلویه اندازه یک ماه طول می کشید، ولی همه کنار هم برای هدف مشترک می جنگیدن ، واقعاً هم چیزی از جنگ کم نداشت !!! آخه میدان گازی پارس جنوبی با کشور حوزه خلیج فارس (قطر) مشترک بود و چون قطر مثل ما مشکلات تحریم و اینجور مسائل را نداشت و از طرف شرکت های خارجی همه طوره حمایت می شد کار برداشتش از میدان مشترک از ما راحت تر بود ولی ما هم نمی خواستیم به هیچ وجه عقب بمونیم و کم بیاریم به خاطر همین هم همه و همه شبانه روز جانفشانی می کردن… ، توی جای جای سایت تعداد خیلی زیاد ماشین آلات سنگین که در حال خاکبرداری و خاک ریزی بودن ، موقع عملیات گرد خاک عجیبی راه انداخته بودن که تا شعاع ۵ کیلومتری دید و نفس کشیدن را سخت می کرد ، یه گوشه مخازن خیلی بزرگ فلزی و بتنی (دوجداره) که هر مخزن تقریباً اندازه سالن سرپوشیده فوتسال بود و برای ذخیره حجم زیاد گازی که از سکوهای ۲۵۰۰ تنی که بر روی چاه ها و حدوداً صد کیلومتر توی دریای خلیج فارس نصب شدن و با همت همکاران قسمت دریایی در حال تکمیل شدن بودن جلب توجه می کرد ، کارگرهای زحمت کش و بچه های فنی اسکافل بند و استراکچر که توی ارتفاعات خیلی بلند و خطرناک در حال نصب داربست بودن تا کار را از نظر ایمنی برای جوشکارها و فیترها آماده کنن ، جوشکار ها که توی اون گرمای ۵۰ درجه و شرجی و رطوبت ۷۵ درجه در حال جوشکاری لوله ها و مخازن و غیره بودن ، فیترکارها که با دقت بسیار زیاد در حال تنظیم و جفت کردن لوله ها بودن، سندبلاست کار ها که با سختی در حال زدودن آلودگی ها و زنگ زدگی های سطوح داخلی و خارجی لوله ها و مخازن بودن، بچه های HSE که تمام تمهیدات ایمنی را برای حفظ سلامتی و جان همه همکاران از خطرات احتمالی یادآوری و اجرا می کردن ، رنگ کارها که بعد از بچه های سندبلاست شروع به رنگ آمیزی لوله ها و مخازن می کردن، راننده های چرثقیل های غول پیکر که در حال نصب تاورها ،تجهیزات سنگین از جمله کمپرسورها و ولوها پالایشگاه بودن ، بچه های منابع انسانی و پشتیبانی ،روابط عمومی، حراست فن آوری اطلاعات (IT) امور اداری، مالی، آشپزخانه، تدارکات، انبار و اموال، بهداری، آبدارچی ها، نظافت چی ها،کمپاس ها، تاسیساتی ها ، ماشین آلات، که با زحمت شبانه روزی ، مهربانی و دلسوزی در حال آماده کردن امکانات رفاهی برای رفاه کلیه پرسنل بودن، مهندسین ، متخصصین و کارشناس های زبده واحدهای: اجرایی، ستادی ، دفتر مرکزی ، مهندسی، دفتر فنی ، برنامه ریزی، برق و ابزاردقیق، نظارت سازندگان، کنترل کیفیت، راه اندازی و بهره برداری که با نظم و انضباط تمام و کمال و با دقت مثال زدنی در حال بررسی نقشه های، نظارت شبانه روزی بر روند اجرای کار ، تهیه گزارشات پیشرفت پروژه، بررسی صورت وضعیت ها ، بررسی کنترل کیفیت کارها و راه اندازی و بهره برداری کلیه امور بودن، مدیر عامل ، مدیر پروژه، مدیر سایت و مدیر اجرایی که برای پروژه حکم ناخدای کشتی را داشتن و تمامی مسائل را با درایت، هوشمندی و دلسوزی راهبری و مدیریت می کردن ، مسئولین دفاتر مدیریت، مدیران نواحی و ستادی که حکم بازوهای مدیران ارشد را داشتن …
بله من متوجه شدم که اون نظم و ابهت روز اول ورودم به عسلویه در پالایشگاه های که راه ندازی شده بودن و اون تکه تکه های پازل که به صورت منظم کنار هم چیده شده بودن و گاز مصرفی برای صادرات مصرف کل کشور از دوردسترین شهرها ، روستاها و خوراک و پترشیمی ها و غیره و غیره را تامین می کردن… حاصل تلاش، کوشش، جانفشانی و ازخودگذشتگی تک تک این انسان های نیکو سرشت، وطن پرست با غیرت و باشرفی بود که از هر گوشه از ایران عزیز به عسلویه آمدن تا برای سربلندی ایران و ایرانی همچنین پالایشگاه ها با عظمتی و با شکوهی را بسازند … نفر به نفر این مجموعه از پایین ترین سمت تا بالاترین سمت طی سالها جانفشانی ، تلاش و کوشش با همکاری و هم دلی و از خودگذشتگی با عث شدن که در پارس جنوبی ۲۴ فاز و ابر پروژه با موفقیت وارد مدار بهره برداری شود… از بهمن ماه ۱۳۸۴ که اولین بار می خواستم برم عسلویه تا الان که در پروژه میدان نفتی رامشیر مشغول کار هستم تقریباً ۱۷ سال می گذره من بعد از عسلویه به پروژه میدان نفتی رامشیر در خوزستان منتقل شدم ، شیر مردان و شیر زنان صنعت نفت، گاز و پترشیمی با وجود همه مشکلات و محدودیت ها -همچنان استوار در حال تکمیل پروژه های جاری در جای جای ایران عزیز هستن … گویی که داستان و رسالت ما در پروژه ها و خدمت به صنعت نفت ، گاز و پتروشیمی نقطه پایانی ندارد و سینه به سینه به نسل های دیگر منتقل میشه و تمام شدنی نیست و در گوشه ، گوشه ایران عزیز از شمال تا جنوب ، از شرق تا غرب از “خلیج همیشگی فارس” تا دریای خزر ، از کوه های سر به فلک کشیده زاگرس تا قلعه دماوند ادامه دارد…
این خبر توسط مخاطبان به سامانه ” شهروند خبرنگار “ ارسال شده و انتشار آن به معنای تایید و یا رد محتوا توسط پایگاه خبری جنوب استان نیست.
اگر شما هم میخواهید شهروند خبرنگار ما شوید کلیک کنید | خبرنگاران
دیدگاه بسته شده است.