نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
زینب کوهرو
در روستایی رویایی به نام بانقلان جایی که چشمه پریان وجود داشت پهلوان شجاع و نامداری به نام یَل کُرد زندگی میکرد. مردم روستا پهلوان را خیلی دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند. روزی پهلوان به همراه برادر کوچکترش یَل کاک برای شکار و گشت و گذار به کوه رفتند. آن دو برادر مسافت طولانی را طی کردند و بعد از چند ساعت تصمیم گرفتند اندکی استراحت کنند اما همینکه روی زمین نشستند صدای عجیبی را شنیدند. پهلوان گوشهایش را تیز کرد، یَل کاک با ترس و اضطراب از برادرش پرسید: _ این دیگ صدای چیه؟ شباهتی به صدای آدمیزاد نداره. پهلوان همانطور که خنجرش را از داخل لباسش درمیآورد با لحن آرام و خونسردی گفت: _ چون آدم نیستند. و بعد خیلی آهسته روی پاشنهی پاهایش شروع به حرکت کرد، هنوز کمی جلو نرفته بود که یَل کاک با دستهای لرزان بازویش را گرفت و گفت: _ برادر خطرناکه، بهتر است برگردیم. پهلوان به برادر کوچکترش که خیلی ترسیده بود نگاه کرد و گفت: _ تو همینجا بمون. و بعد دوباره به سمت تخته سنگی که صدا از آن میآمد حرکت کرد، یَل کاک برترسش غلبه کرد و پشت سر برادرش آرام گام برداشت. بر روی تخته سنگ دو موجود کوچک و قرمزی که هیچ مویی بر تن نداشتند نشسته بودند. یَل کاک با چشمانی گرده شده زمزمه کرد: _ یا خدا، این ها دیگه چی هستند؟ پهلوان که به اندازه کافی به آن دو موجود نزدیک شده بود خیلی ماهرانه و سریع از پشت آن دو را گرفت و بعد بلند قهقهه زد: _ بچه دیو هستند. بچه دیوها جیغ میکشیدند و ناسزا میگفتند، پهلوان نوک خنجر تیزش را آرام روی بدن نرم آن دو کشید و گفت: _ ساکت باشید. آن دو بچه دیو فورا ساکت شدند. یَل کورد بدون هیچ ترسی از آن دو پرسید: _ بزرگتر شما کجاست؟
یکی از آنها که کمی چاق بود جواب داد: _ مادرمان رفته برایمان دل و جگر تازه بیاره. یَل کاک با شنیدن این حرف بدنش لرزید و گفت: _ برادر، بیا به خانه برگردیم تا دیر نشده. در همین حین از دور گردو غباری بر پاشد که هر لحظه به آنها نزدیک میشد. پهلوان رو به برادرش گفت: _ دیو دارد میآید مبادا ترست را نشان بدهی، چیزی نگو. گرد و غبار در نزدیکی آنها متوقف شد و رفته رفته تبدیل به عجوزهای بد هیبت و ترسناک شد، بچه دیوها با شادی جیغ کشید و به زبان عجیبی شروع به گله و شکایت کردند. دیو با صدایی تیز و وحشتناکی گفت: _ پهلوان تو به چه جرئتی بچههای من را گرفتهای؟ آنها را رها کن. پهلوان خنجرش را به گلوی یکی از بچهها نزدیک کرد و گفت: _ دو شرط دارم. دیو از خشم غرید اما راهی نداشت، با ناچاری گفت: _ شرطهایت را بگو. پهلوان گفت: _ همین الان دل و جگر آن انسان بخت برگشته را سرجایش بگذار و او را زنده کن. عجوزه گفت: _ باشه انجام میدهم، شرط دومت را بگو.
پهلوان با حواس جمعی گفت: _ عمل کن وقتی آمدی شرط دوم را هم میگویم.
دیو خیلی سریع غیب شد و کمی بعد آمد و گفت: _ زندهاش کردم.
پهلوان سری تکان داد و گفت: _ شرط دومم این است که کمی از موهایت را به من بدهی. دیو دستهای از موهای سرش را برید و به پهلوان داد و گفت: _ تو پهلوان نامدار و شجاعی هستی حالا به قولت عمل کن و بچههایم را آزاد کن.
پهلوان سری تکان داد و بعد بچه دیوهارا آزاد کرد، بچهها در آغوش مادرشان رفتند. یَل کاک دست برادرش را کشید و به آرامی زیر گوشش گفت: _ بچههایش را آزاد کردی خیلی راحت میتواند الان ما دوتا را از بین ببرد.
پهلوان لبخندی زد و گفت: _ تا وقتی موهایش پیش ماست هیچ وقت چنین کاری را نمیکند او با دادن موهایش تا آخر عمر خودش را مدیون ما میکند و مزرعهها و درختهای مارا سبز و پر آباد میکند.
پهلوان بعد از اینکه به خانه برگشت موهای دیو را در مکانی که فقط خودش و برادرش از آن مطلع بودند دفن کرد و سالیان سال زندگی خوب و خوشی را از سر گذراندند تا اینکه دو نسل بعد خداوند به خاندان یَل کورد دختر پری چهره که گیسوان طلایی و زیبایی داشت عطا کرد، اسم آن دخترگلاریس بود. روزی گلاریسِ زیبا برای بازی به همراه دوستش هورا به باغ بزرگ و پرثمر پهلوان رفت. در کنار یکی از درختهای گردو چیز عجیبی توجه گلاریس را به خود جلب کرد، دخترک آرام آرام به آن شی ناشناخته نزدیک شد که یک لحظه احساس کرد کمرش میسوزد و کمی بعد از هوش رفت.
مرد دوره گردی به اسم احمد که به تازگی به روستای آنها آمده بودند بعد از معاینه گلاریس گفت که او دیو زده شده و درمان دیوزدگی این است که خود همان دیو بیاید و گلاریس را درمان کند در غیر این صورت دخترک بیچاره می میرد. فردای آن روز پسری که دستیار دوره گرد بود دیو را دید، دیو، همان دیوی بود که پهلوان موهایش را گرفته بود، او به پسر گفت اگرمیخواهید دختر خوب شود باید موهای من را بهم برگردانید. پسر تمام گفتههای دیو را به یَل کاک که پیرمردی فرتوت شده بود گفت و او هم مکانی که موی دیو را دفن کرده بودند بعد از سالیان سال مشخص کرد و موهای دیو را برگرداندند، به این صورت گلاریس زیبا بار دیگر به زندگی برگشت و در سلامتی و خوشی ایام را گذراند.
پایگاه خبری جنوب استان بوشهر
دیدگاه بسته شده است.